آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و خسته ،تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگا
یه شبی درخت به برگ گفت: کاش بمونی در کنارم ،آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم
وقتی برگ درخت و می دید داره از غصه میمیره ،با خدا رازو نیاز کرد اونو از درخت نگیره
با دلی خوردو شکسته گفت :نذار از اون جدا شم ،ای خدا کاری بکن که تا بهار همینجا باشم
برگ تو خلوت شبونش از دلش با خدا می گفت ،غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو می شنوفت،
باد هم با خنده ای گفت :آخه این حرفا کدومه، با هجوم من رو شاخه عمره هر دوتون تمومه
یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون، سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثله یه کوهی به درخت چسبیدو چسبید، تا که باد رفت پیش بارون ،بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعدو برقم می سوزونمش تا ریشه ،تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه
ولی بارونم مثه باد توی این بازی شکست خورد ،به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد
برگ نیوفتادو نیوفتاد آخه این خواست خدا بود، هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود

گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
وصدای شکستن را
… نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم
- انواع متن زیبا (۳۲۷)
- دل نوشته های مجنون (۶)
- متن اهنگ (۹۷)
- متن های قدیمی یا دستهبندی نشده (۳۸۶)
- معرفی نرم افزار (۲)
- نوحه ، مذهبی (۲۳)