آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مائده ی جان رسید
جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید
مولوی
به ظریفی گفتند، عیدتان مبارک
گفت: بهار، عید زمین است، نه عید من.
اگر باران علم بر من بارید
و آفتاب رحمت بر من تابید
و بذرهای فطرت نهفته در زمین وجودم، شکوفا شدند، فصل بهار وجودم فرا رسیده است.
نه سرمایش فزون از فصل کشت است
نه گرمایش غبارآلود و زشت است
زمین سرسبز صحرا پر طراوت
عروس ماه ها اُردیبهشت است
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم ، نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
مولانا
دیشب دوباره بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم رااز پارههای ابر پُر کردم
جای شما خالی
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
مطالب قدیمیتر»
- انواع متن زیبا (۳۲۷)
- دل نوشته های مجنون (۶)
- متن اهنگ (۹۷)
- متن های قدیمی یا دستهبندی نشده (۳۸۶)
- معرفی نرم افزار (۲)
- نوحه ، مذهبی (۲۳)